محل تبلیغات شما



شنبه دوم آذرماه

سپیده دم با سختی از تختخواب جدا شدم. کوفتگی و خستگی روزهای قبل را احساس می‌کردم. امّا، برایم مهم بود که هفته و روزم را به دلخواه زندگی کنم. یعنی، صبح‌ها زودتر بیدار شوم و برنامه‌هایم را با جدیت بیشتری دنبال کنم. اشتهایم کم بود. ولی، احساس گرسنگی داشتم. فکر می‌کنم به خاطر اینکه هفته گذشته چندبار غذای بیرون خورده‌ام، معده‌ام مشکل پیدا کرده و هنوز نتوانسته خودش را بازسازی کند. باید چند روزی بیشتر مراعات حالش را بکنم. سعی کردم مقدار کمی مربا و شیر گرم بخورم. بعد، توی ترافیک اول هفته گیر افتادم و با تاخیر به محل کارم رفتم.

      لیست کارهایی که شب قبل نوشته بودم را بیرون آوردم و شروع به کار کردم. انرژی خوبی داشتم و کارها را خوب پیش می‌بردم. توی زمانی که برای استراحت و چای خوردن در نظر گرفته بودم، هم‌زمان موسیقی‌ای را می‌شنیدم. عطر خوش چای و لطافت آواز و نوای موسیقی و آسودگی استراحتِ پس از کاری که خوب پیش رفته است، همه دست به یکی کردند تا میلی را در من برانگیزانند. چقدر دلم بودنِ» یار و دلداری را می‌خواهد که حس حضور و بودنش» به من احساس عمیق خواستن» و خواسته» شدن بدهد. شخصی که تصویر خیالش مرا از واقعیت جدا کند و دوباره و پر شور و پر انرژی به واقعیت برگرداند. هم او» که ذهن و احساس‌هایم با او» سفر»های نزدیک و دور، لحظه»های وصل و هجران، اشتیاق»های فراوان و بیم» و امید»های پیاپی که دلهره»های شیرین در من برمی‌انگیزاند را تجربه می‌کنم.

      اگر بخواهم دوباره و دوباره و دوباره، راه آمده را بیایم، عشق» را باز هم و باز هم و بازهم، بیشتر و بیشتر و بیشتر تکرار می‌کنم. اندوه من نه به خاطر احساس‌هایی که تجربه کرده‌ام، بلکه، به خاطر کم بودن آن احساس‌ها خواهد بود. با اینکه، زندگیم را با تجربه عشق» غنی کرده‌ام، تصور می‌کنم همه آن لحظه‌هایی که بی یا بدون یار» دلخواه و هم‌دلی سپری شده‌اند را زندگی نکرده‌ام.

 

***جوانه‌هایی از درون من سر برآورده اند که خبر از ویرانی و آبادانی‌های دیگری می‌دهد.

 

 

Lullaby of Spring
Sina Bathaie: Santur
Nima Ahmadieh: Guitar
Siavash Mahdavi: Percussion
Semco Salehi: Bass Guitar
From the Album Ray of Hope

 


یا بصیر.

پنج شنبه

روز کاری نبود و نیروهای خدماتی کمتری توی سازمان فعالیت می‌کردند. برای گرفتن چایی به آبدارخانه رفتم. چایی  کهنه (تلخ) شده بود و دوست نداشتم از آن استفاده کنم. به نظر می‌رسید دیگران هم منتظر مانده‌اند تا مسؤل این کار چای تازه‌ای دم کند و بعد آنها بتوانند چای بگیرند (بریزند). خودم دست به کار شدم. چای کهنه را دور ریختم و قوری را تمیز کردم و چای خشک را با آب سرد شست‌وشو دادم. بعد از اینکه قوریِ چای را روی سماور گذاشتم، همانجا منتظر دم کشیدن چای ماندم.

      به خاطر گلدان‌های فراوان و پُر گلی که آنجا بود،  فضای قشنگ و مطبوعی ایجاد شده بود و منظره خوبی هم رو به درخت‌های حیاط داشت. مسئول خدمات سراسیمه و با نگرانی خودش را به آبدارخانه رسانده بود و عذرخواهی کنان تلاش می‌کرد رضایت من را به‌دست بیاورد. درحالیکه، من احساس خوبی داشتم. می‌توانستم درک کنم روز کاری نیست و خدمات مورد انتظار به‌خوبیِ روزهای دیگر نخواهد بود.

     با مهربانی بازویش را فشار دادم و از او احوال‌جویی کردم. سعی کردم با سؤالتی درباره خودش و تجربه‌اش و دغدغه‌هایش، فضای بهتری ایجاد کنم. به‌خصوص، اینکه چطور می‌توانیم یک چای خوب تهیه کنیم. پسر جوانِ آرام و کم حرفی بود که معمولاً هر وقت او را می‌دیدم، احساس می‌کردم کارش را دوست ندارد. به این خاطر، سعی کردم متوجه دغدغه‌هایش بشوم. با حسِ غم و استیصال گفت دکتر . ح . کاش همه مثل شما ما رو به چشم آدم نگاه می‌کردند».

      همان لحظات درکم این بود که نمی‌تواند احساس احترام و توجهی که نسبت به او دارم را بپذیرد؛ چون، اساساً خودش چنین باوری درباره خودش نداشت. مدتی حرف‌هایش درباره خواسته‌ها و برنامه‌هایش را شنیدم. وقت رفتن جمله‌ای برایش نوشتم: حق با توئه، چه فکر کنی می‌تونی و چه فکر کنی نمی‌تونی، در هر صورت همان فکرت درباره خودت درست است».

       توی اتااقم نشسته‌ام و به تجربه‌هایی که در گفت‌وگو با آدم‌ها دارم فکر می‌کنم. به دردها و به اندوه و به احساس‌های فراوانی که دارند، نشاط، شادی، نگرانی، امید، نا امیدی‌، اشتیاق، بی رغبتی، انیگزش‌ها و افسردگی‌های شان، همه و همه. چقدر پیدا و ناپیدا هستند.

      چقدر نیاز. گم شده است میان فراموشی ما درباره آدم‌های اطراف‌مان. به رسول رحمت و مهربانی فکر می‌کنم و الگویی که نیت.

 


یا مصور.

چهارشنبه

توی ایستگاه مترو تئاتر شهر از مخاطبم جدا شدم. تصمیم گرفتم همه مسیر رفتن به خانه را پیاده روی کنم. مسافت زیادی بود؛ امّا، مصمم بودم که زیاد راه بروم تا بتوانم فکر کنم. توی مسیر از کتاب فروشی‌ها دیدن می‌کردم. متوجه گذر زمان نبودم و خستگی را احساس نمی‌کردم. نزدیک‌های خانه، به یاد آوردم که باید خرید کنم. وارد فروشگاه بزرگی شدم. اطلاعات ارائه شده را بررسی می‌کردم تا کالای مورد نظرم را از میان برندهای مختلف انتخاب کنم که خانمی به من نزدیک شد تا با تبلیغ یکی از برندها مرا درباره خرید ترغیب یا حتّی راهنمایی کند.

      نمی‌دانم اسم این کار یا شغل آن شخص چه بود. شبیه نوعی مدیریت فروش یا شاید بازاریابی است. تا قبل از آشنایی و صحبت با طه» و درک تجربه‌اش به عنوان فروشنده، نمی‌توانستم با این اشخاص ارتباط بگیرم. گاهی وقتم را می‌گرفتند یا حتّی کارشان اذیت کننده بود (به اصطلاح روی اعصاب بودند). فکر می‌کنم کار سختی است. هم باید مهارت‌های ارتباطی خوبی داشته باشند و هم باید شناخت و تخصص خوبی درباره کالاها و برندهای مختلف داشته باشند. حتّی، درک خوبی از افراد و تیپ‌های شخصیتی نیاز دارند. به این خاطر، برای موفقیت در این کار باید پیوسته بیاموزند و تلاش کنند.

      به سمت خانم فروشنده‌ای که بدون سؤال و گرفتن اجازه از من، حرف زدن را شروع کرده بود و می‌خواست مرا راهنمایی یا ترغیب به خرید کند، چرخیدم. نگاه سرد و بی‌تفاوتی داشت. واژه‌ها بی آنکه درباره‌شان حسی داشته باشد، از میان دندان‌هایش فرار می‌کردند. از چهره‌اش می‌شد پختگی و بلوغ شخصیتی‌اش را درک کرد. امّا، مشخص بود دربارة کاری که می‌کند اشتیاق و علاقه‌ای ندارد. به‌علاوه، اعتماد به نفس یا باور درونی درباره درست بودن حرف‌هایش نداشت. قبل از اینکه حرفش تمام شود، با لبخندی دوستانه سوالی که داشتم را پرسیدم. انگار انتظارش را نداشت. ساکت شد. به‌نظر می‌رسید پاسخی ندارد. زبانش نمی‌چرخید. همان چند لحظه که سکوت کرده بود، حجم واژه‌ها توی دهانش زیاد شده بودند و سنگینی واژه‌هایی که نتوانسته بودند راه خروج را بیابند، حالت چهره‌اش را تغییر می‌دادند.

      پاسخ بی‌ربطی داد که کمکی نمی‌کرد. به سمت قفسه‌ها چرخیدم و سعی کردم پاسخم را بیابم. متوجه بودم که خانم فروشنده حالت بی‌قراری دارد و سعی دارد صحبت را ادامه بدهد. با صدا و لحنی که کاملاً متفاوت شده بود و حالت نامطمئنی داشت، دربارة تجربه شخصی‌اش حرف زد. اینکه چطور می‌توانم یک مایع ظرف‌شویی خوب انتخاب کنم و با اضافه کردن سرکه سیب به آن، چه اتفاقی می‌افتد و چه اثری دارد. وقتی نگاهش کردم، به نظرم رسید چهره‌اش تغییر کرده است و حالت نگاهش انسانی‌تر بود. می‌شد خستگی و از رمق افتادگی ساعات پایان کار را در چهره و نگاهش درک کرد. درباره پیشنهادش سؤال کردم و با استقبال بیشتری او را برای صحبت مشتاق‌تر می‌کردم. قفسه به قفسه همراه من می‎آمد و گاهی هم صحبت می‌کرد یا به سؤالات من پاسخ می‌داد. به خاطر راهنمایی‌هایش تشکر می‌کردم و سعی می‌کردم به او احساس احترام بدهم.

       تجربه خرید، ما را با انسان‌های دیگری مرتبط می‌کند که هم زمان و در لحظه خرید حضور ندارند؛ مانند تولید کنندگان و چرخه توزیع کنندگان که همه آنها مانند ما دغدغه‌ها و احساس‌ها و رؤیاها و برنامه‌های روشن و نا روشنی دارند. همچنین، با انسان‌هایی مرتبط می‌شویم که در لحظه خرید حضور دارند؛ مانند فروشندگان یا خریداران و نظارت‌کنندگانی که این فرایندها را تسهیل کرده‌اند. به اینها فکر می‌کردم و تصورشان می‌کردم. بعد از پرداخت و وقتی می‌خواستم از فروشگاه خارج شوم، متوجه شدم که خانم فروشنده دنبال من می‌آید و مرا صدا می‌کند. منتظر ماندم تا نزدیک‌تر بیاید. شروع به حرف زدن کرد و بی وقفه کلمات تشکر آمیزی را تکرار می‌کرد و توضیح می‌داد که به او درباره خودش و کارش، احساس خوبی داده‌ام.

با سؤالات زیادی درباره تجربه خرید، قدم ن به سمت خانه می‌رفتم.

 


یا حی. . .

پ.

ما می‌توانیم داستان یا روایت زندگی‌مان را خلق کنیم. یعنی، منتظر نمانیم که اتفاق بیفتد. نگذاریم که اتفاقات و گذر زمان، ما را به این سوی و آن سوی ببرند. گرچه، ضرورت دارد منعطفانه به استقبال آینده برویم.

       این روزها آوا یا صدایی در ذهنم قوی و هوشیار تکرار می‌کند: آینده باز است». به این فکر می‌کنم که توی آینده‌ای که انتخاب» می‌کنم یا می‌سازم» یا می‌پذیرم»، هر یک از اجزای گذشته‌ام چه سهمی و چه جایی و جایگاهی دارند و چقدر حضور دارند. حتّی، اگر هستند و حضور دارند، چطور و چگونه‌اند!؟ تلاش می‌کنم که مسئولیتِ بودن» یا مسئولیتِ چگونگیِ بودنم» را بیشتر از قبل بپذیرم. بلکه، به تمامی بپذیرم. اینکه، جسارت بودن» یا بهتر است تأکید کنم جسارت خود بودن» را بیشتر و بیشتر و بیشتر از قبل داشته باشم.

      جمله‌ای برای این روزهای زندگی‌ام نوشته‌ام و هر روز آن را به خودم یادآوری می‌کنم: داشتن یک زندگی با معنا، به تلاش نیاز دارد». هر روز در حال خلق زندگی یا خلق روایت چگونگیِ بودنم هستم. آینده، یک فرایندِ در جریان است. آینده، همین اکنون در جریان و در حالِ شدن است. با این‌حال، گاهی ممکن است از مسیر خارج شوم. حتّی، این هم بخشی از همان فرایند و بخشی از آینده است.

      زندگیِ با معنا، با چیزهایی که می‌دهیم و نه با چیزهایی که می‌گیریم، خلق می‌شود. شاید منعطفانه باید اصلاح کنم که زندگیِ با معنا اغلب با چیزهایی که می‌دهیم، خلق می‌شود.

       زندگیِ با معنا، با تعلق داشتن امکان پذیر می‌شود. ما انتخاب می‌کنیم به چه و به کی تعلق داشته باشیم. انتخاب می‌کنیم تعلق‌های‌مان را محدود کنیم یا آنها را گسترش بدهیم.

       بودن در روابط یا بودن در جایی که به درونیات ما بهاء و اهمیت بدهند، جایی که ارزش‌های‌مان را با احترام بپذیرند. همة اینها به ما احساسی از معناداری می‌دهند و ما انتخاب می‌کنیم که این احساس را داشته باشیم یا احساسی غیر از آن داشته باشیم. مهم‌تر اینکه، عشق را همینطور می‌سازیم. انتخاب می‌کنیم که تعلق به دیگری را گسترش بدهیم. یعنی، هیچ وقت راه برای معنا دار کردن جهان‌مان (درون و بیرون)، بسته نیست.

 

 


یا ودود.

ب. 

   احساس می‌کنم این مسافرت منو تغییر داده یا بهتره بگم، منو متوجه تغییراتم کرده یا هردوی اینها. حتّی، متوجه تغییرات جهان پیرامونم شده‌ام. آدم‌هایی که می‌شناختم، تغییر کردند. چشم‌ها و نگاه‌شون، احساس‌هاشون، نیازهاشون، روابط و شکل ارتباط‌ گرفتن‌شون، اولویت‌ها و دغدغه‌هاشون و.، همه تغییر کردند. فاصله‌ام زیاد شده. به‌گونه‌ای که مرزها و تفاوت‌ها روشن‌تر و محکم‌تر شدند. انگار بخش مهمی از گذشته‌ام، در آینده‌ام جایی ندارد. طوری که این فاصله با گذر زمان، عمیق‌تر می‌شه.


یا مستعان.

هر شب دو تا پنج صفحه از این رمان* را می‌خوانم، به صفحه چهل و هشت رسیده‌ام. شخصیت‌های رمان، به ذهنم چسبیده‌اند و پیوسته بودن‌شان را یادآوری می‌کنند. جمله‌ای از آن را توی برگه یادداشت نوشته‌ام و مرورش می‌کنم: . هیچ چیز آن طور که نقشه کشیده بودند، پیش نرفت».

      از خودم سؤال می‌کنم: نقشه‌های من چه بوده‌اند؟».

      خاطراتی در ردیف طولانی به صف می‌شوند که هر یک از آنها برای دیده شدن یا باز اندیشه شدن، تلاش می‌کند.

      دوست دارم یک‌به‌یک، آنها را فرابخوانم.

      مهم نیست که چقدر از رؤیاهایم را زیسته‌ام یا اساساً آنها را چگونه زیسته‌ام؛ بلکه، ضروری است که الان اشتیاق فراوانی داشته باشم و رؤیاهایی باشند که درونم را پر از احساس‌های ناب کنند.

      بعد از مدتی فکر کردن، دوباره از خودم سؤال می‌کنم: نقشه‌های من چه هستند؟»، این روزها چه نقشه‌هایی دارم؟».

      مهم‌تر اینکه، آیا کسی هست که بتوانیم نقشه‌های‌مان را با هم به اشتراک بگذاریم؟».

      مسیر فکر کردنم به سمت اویی» می‌رود که باید یا می‌تواند باشد.

      به این فکر می‌کنم که با کی می‌تونم نقشه‌هایی برای زندگیِ آزموده شده داشته باشم؟».

 

 

* تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم». از، سلست اینگ.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها